نویسه جدید وبلاگ
متن نویسه.... سازچنگش . ساز چنگش
نه به هرزبان گشایم سر زلف مشک رنگش
نرسـدبه دست هرکس سخن دهان تنگش
چو نبات در دهانم بزدای طبع سـردم
زلبم عتاب بر کش که شود زدوده زنگش
سـر زلف او بگیرم ز لبش به کا مرانی
رخ خوب او گشـایم به لبان شوخ شنگش
ملکوت ابروانش فکند خدنگ آتـش
چه وزین برآمد ،آمد به قرین وزن سنگش
چوزآ فتاب تابان همه سنگ لعل سازد
به هر آن کو نتابد تو بدان شیشـه منگش
چومرا نما ند ه آهی چو زلال نغـز نابی
نه سر ستیز دارم، نه مصاف با. خدنگش
به بیان ما «طریقت » تو به نغمه کن شعاری . نفسی بزن که باشد به قرین ساز چنگش
پیچک توحیـد
چون عزم سفر کردم تو راهبر من باش و ز هر طرفی رفتـم تو همسفر من باش
تا عزم رهت کردم در راه به خلدستا ن دلان چو بگشایی چون بال و پر من باش
هر شام قمر تابید ، هرصبح که سرزد شمس درگشتن روز و شب شمس وقمر من باش
در صبحدم هجرت زوار تو بودم من در شا مگه عزلت با لین سـر من باش
هرجا که سخن گفتم ورد لب من بودی هر سو که نظر کردم تو در نظـر من باش
چون فخـر کنم برتو گلخنده ی امیدی من گریه محزونم چون اشک تر من باش
آواز چو سر کردم خنیا گر توحیـدم من پیچک توحیدم ، مرغ سحر من باش
تا قصد غزل کردم بیت الغزلم بودی تعظیم ادب کردم زیب هنر من باش
چون پیچک توحیدم می پیچم می تابم
این تفحه « طریقت »را نیکو ثمر من باش
خلدستان طریقت
چه سودامی کند هردم صفای کوی خوانسا رش مشـامم بر نمی تا بد شمیم مشک تاتارش
د لی دارم الا یاران لبا لب شورشید ا ئی که تا جان در بدن دارم بگردم گرد رخسارش
چه خوش باشددلا آن دم که در باغ جمال او گهی چهچه زنم سویش ، گهی در متن گفتا رش
گهی در باغ او غلتا ن چو زلف بیقرا ر او گه از خال لبش سرمست گهی خمارخمّارش
از آن خوشتر تما شا ئی برای دل نمی باشد که بیند دیدهءعاشق بخلوت روی دلدارش
گمانم مست خواهد شدز وصل جان جانانش که تا روز قیامت هم نشاید کرد بیـدارش
تمنا می کند هردم که از آفت رهـا ماند خداوندا ،ز آفات و بلا هر د م نگهدارش
بهار و باغ خلدستان «طریقت » کوی جانانست
زصـدخلد برین بهتر به خلدستان وگلزارش
ثامن
.. منم.منم به ديار حبيب آمــده ام
به مُلک مشهدایران غريب آمـده ام
به ملك عشق خراسان بهشت خوبيها
به مشهـد شهــدايي نجيب آمــــده ام
به آســتان ملك پاســبان حبيب
به بوستـان معطـربه سيب آمـــــده ام
به ميهماني هشتم سريرملك رضا(ع)
به پاي بوسي شاهي طبيب آمـده ام
زهجريوسف زهـرا دلم چولاله كبود
برای سوره ی «اَمّـــــن يُجيب» آمــده ام
صـداي بال ملائك رسیـده تا خورشید
به كوي دلشـدگان عندلیب آمــده ام
من از فــراز سپهر بلنـــد بالائی
منم منم به عشــق رضاي غــريب آمـده ام
به شــــوق نالهُ پاي بوسي شاهي
پیچک توحیـد
چون عزم سفر کردم تو راهبر من باش و ز هر طرفی رفتـم تو همسفر من باش
تا عزم رهت کردم در راه به خلدستا ن دلان چو بگشایی چون بال و پر من باش
هر شام قمر تابید ، هرصبح که سرزد شمس درگشتن روز و شب شمس وقمر من باش
در صبحدم هجرت زوار تو بودم من در شا مگه عزلت با لین سـر من باش
هرجا که سخن گفتم ورد لب من بودی هر سو که نظر کردم تو در نظـر من باش
چون فخـر کنم برتو گلخنده ی امیدی من گریه محزونم چون اشک تر من باش
آواز چو سر کردم خنیا گر توحیـدم من پیچک توحیدم ، مرغ سحر من باش
تا قصد غزل کردم بیت الغزلم بودی تعظیم ادب کردم زیب هنر من باش
چون پیچک توحیدم می پیچم می تابم
این تفحه « طریقت »را نیکو ثمر من باش
خلدستان طریقت
چه سودامی کند هردم صفای کوی خوانسا رش مشـامم بر نمی تا بد شمیم مشک تاتارش
د لی دارم الا یاران لبا لب شورشید ا ئی که تا جان در بدن دارم بگردم گرد رخسارش
چه خوش باشددلا آن دم که در باغ جمال او گهی چهچه زنم سویش ، گهی در متن گفتا رش
گهی در باغ او غلتا ن چو زلف بیقرا ر او گه از خال لبش سرمست گهی خمارخمّارش
از آن خوشتر تما شا ئی برای دل نمی باشد که بیند دیدهءعاشق بخلوت روی دلدارش
گمانم مست خواهد شدز وصل جان جانانش که تا روز قیامت هم نشاید کرد بیـدارش
تمنا می کند هردم که از آفت رهـا ماند خداوندا ،ز آفات و بلا هر د م نگهدارش
بهار و باغ خلدستان «طریقت » کوی جانانست
زصـدخلد برین بهتر به خلدستان وگلزارش
ثامن
.. منم.منم به ديار حبيب آمــده ام
به مُلک مشهدایران غريب آمـده ام
به ملك عشق خراسان بهشت خوبيها
به مشهـد شهــدايي نجيب آمــــده ام
به آســتان ملك پاســبان حبيب
به بوستـان معطـربه سيب آمـــــده ام
به ميهماني هشتم سريرملك رضا(ع)
به پاي بوسي شاهي طبيب آمـده ام
زهجريوسف زهـرا دلم چولاله كبود
برای سوره ی «اَمّـــــن يُجيب» آمــده ام
صـداي بال ملائك رسیـده تا خورشید
به كوي دلشـدگان عندلیب آمــده ام
من از فــراز سپهر بلنـــد بالائی
منم منم به عشــق رضاي غــريب آمـده ام
به شــــوق نالهُ پاي بوسي شاهي